شاید بزرگ شدم!شما می دانید؟ هنوز خودم نمی دانم!!!
فقط می دانم دلم برای یک نفر هنوز پر می زند بماند این حرف ها برای بعد
ساعت 12:05 ظهر هست از مدرسه بدو بدو سوار تاکسی میشم که به مترو تندرو برسم
اینجا آق تپه از مناطق محروم کرج هست جایی که یک خیابان با مهرشهر منطقه عیان نشین فرق دارد حالا یک خیابان که نه یک بلوار
من نه عیان نشین هستم نه از افراد آسیب پذیر و محروم...
من فقط یک معلم داوطلب یا عضو NGO
یه مددکار هستم که اینجام
تو تاکسی جلو نشستم و برای اینکه جلو نشستم یک دنیا خوشحالم,تو حال و هوای خودم مسافر اول سفر می شود
مسافر بعدی مادر و دختری که مادر سر فرهنگ پیاده می شود و دختر مترو...
گوشی مسافر اول زنگ می خورد زن :با کی کار داری؟ کی معرفی کرده؟
....
زن:به من زنگ نزن
...
زن: اگه منو می خواستی باهام ازدواج می کردی نه اینکه بگی بریم بیرون تاب بخوریم
...
زن: زنگ نزن شوهرم زنگ زده میخوام برگردم
گوشی قطع می کنه
از آینه می خوام نگاش نکنم نمیشه
من زودتر پیاده میشم
یه زن میبینم یه زن با صورت خسته و ناراحت
یه زن تنها
بهتره بگم یه زن که دوست نداره قربانی هوس یه مرد بشه
داستان دیگری از من"شیرینی که روزگارم را تلخ کرد" در سایت داستانک
برای خواندن کلیک کنید
هنوز کتاب میخونم،سینما میرم کافه میریم برام کتاب میخره تو انقلاب هنوز قدم میزنیم
من هنوز رو جدول های خیابون راه میرم هنوز برام گل میگیره
هنوز دلم برا مطالبم تو وبلاگ بلاگفام می سوزه و تنگ میشه
هنوز برام شعر میخونه
هنوز عاشق سعدی جانم
هنوز وسائل گل گلی دوست دارم
هنوز تو زمستون و تو برف بستنی میخورم
هنوز شاهنامه و اساطیر میخونم
بزرگ شدم یاد گرفتم کنار هم وطنانم باشم یاد گرفتم چشمامو نبندم بگم به من چه!!!
شاید خیلی کارها نتونم بکنم از دستم برنیاد کاری ولی میتونم یه لبخند بهشون بدم
میتونم حرفاشون گوش کنم بدون قضاوتی بدون حرفی فقط گوش کنم و اگه بتونم کاری انجام بدم
اونم تنهایی نه با کلی دوست مهربون
بزرگ شدم وقتی درس میدم چشمامو می بندم نگاه نمی کنم شاگردم ایرانی هست یا اتباع
میدونم هرچی باشه از هر کشور و آیینی دوست داره علمه و وظیفه من چیز دیگریست
بزرگ شدم به حرف ها اهمییت نمیدم برام مهم نیست پشتم حرف میزنن
من برای خودم زندگی می کنم برای خودم هدف دارم
بزرگ شدم ولی فقط کمی...
+کامنت دونی هم به رسم قدیم پست اول:)
1-از لباس های رنگی استفاده کنیم
2- در طول روز آب زیاد بنوشیم
3-هر روز ساعتی را برای مطالعه بگذاریم
4-با دوستانمان برنامه کوه و سینما بگذاریم
5- به دیدن دوستان قدیم برویم
6-برای خانواده مان بیشتر وقت بذاریم
7-هدیه بدهیم
8- ورزش کنیم که وزرش باعث شادابی می شود
9- به همدیگر بدون هیچ دلیلی لبخند بزنیم
10-روزی نیم ساعت تا یک ساعت به پیاده روی برویم
11-به خودمان هدیه دهیم
12-کارهایی که باعث خوشحالیمان هست را انجام دهیم و دیگران را خوشحال کنیم
13-مسافرت برویم
14-آخر هفته ها به پیک نیک برویم
همه می پرسند که آی فیلوسوفیا (دقیقا با همین لحن)
رسیدن چه طعمی دارد؟
از دعواهایتان بگو اصلا شما دوتا با هم قهر میکنید؟
هر چه هم خوانده باشید هرچه هم اهل علم باشید،از دو فرهنگ و زبان مختلف هستید
راستی رسیدن چه طعمی دارد؟
فانتزی هایی که نوشتی شد؟
مثلا ها واقعی شد؟
زندگیت شیرین شده؟
نگاه می کنم به هر بنی بشری که این سوال ها را می پرسد از آن نگاه ها که یک عالمه حرف دارم
از آن نگاه هایی که باید بلد باشند بخوانند...
راستی نوشته بودم هر آدم،هر دوستی باید خواندن چشم ها را بلد باشد
اما این ها نمی دانند
درک نمی کنند
رسیدن شیرین نیست طعم عسل نداره البته بهتر هر چیزی شیرین تر که باشد دل آدم را می زند
اگر شیرین بود که زده می شد
نوشته بودن از رسیدن،از نرسیدن من آماده بودم برای نرسیدن
هزاران نوشته آماده کرده بودم که اگر نشد بنویسم
من دختر عاقلی نبودم به عقیده خیلی ها
اما درونم یا هرشب بارها عاقل شدن نرسیدن را تمرین کرده بودم
من رسیدم
او رسید
ما رسیدیم
این رسیدن واژه های مرا چید
*این پست با احتیاط خوانده شود نویسنده این پست هنوز فکر میکند دچار خواب و رویا هست گویا در پارسال جا مانده:)
مترو شلوغ بود،شلوغ از اون شلوغی هایی که همه همدیگه را له می کنن با هزارو یک بدبختی از مترو
پیاده شدم.
بارون می بارید شر شر
از اون بارونایی که من عاشقش بودم شاید بارون هم عاشق من بود کسی که نمی داند!
می داند؟
طبق معمول میخواستم زیر بارون راه برم اما اون ساعت؟نو اون بارون حداقل نشدنی ترین آرزویی بود
که داشتم
بابا اومده بود دنبالم بابای خوب من نیم ساعت قبل رسیدن از من منتظرم بود
حالم خوب بود نه عالی بودم عالی
نشستم تو ماشین پنجره دادم پایین راه افتادیم
طبق معمول شروع کردم تغریف کردن که دانشگاه چیکار کردم...
داشتم داریوش گوش میدادم و بیرون میدیدم ذوق بارون داشتم
چشمم افتاد به یه دختر ترسیده که اشاره کرد نگهدارین
یه دختر تو اون منطقه خلوت و تاریک؟
یهو به خودم اومدم گفتم بابا نگهدار اون دختره فکر کنم کیفشو زدن
دنده عقب رفت
اول ترسید بعد که منو دید و گفتم کجا میری؟چی شده؟
گفت فلان جا(پر از خانه های ویلایی،پر از خانه باغ هایی که مهمانی هایی گرفته میشه که صداش
تو اتاق من میاد,همون خونه آدمایی که ماشین های آخرین مدل دارن!به اون دختر نمیخورد اهل اونجا
باشه یا خونش اونجا باشه!!!)
مسیرمون نمیخورد اما فاصله ای نداشت
گفتم تا یه جا می رسونیمت بیا
سوار شد
خودش شروع کرد گفتن
که دانشجو ام تازه از شمال اومدیم برای همین اینجاها را بلد نیستم مامانم نگرانمه
داشت میگفت که تلفن همراهش زنگ خورد گفت مامانم زنگ زد
کجایی؟دیر کردی؟
صدای یه پسر بود
آروم گفت دارم میام توراهم الکی نمیگم امشب میام
برام عجیب بود یه دختر تو اون نقطه خلوت و تاریک ساعت 9 شب!!!
دست و پاش گم کرده بود
رسیده بودیم به مسیری که میشد تاکسی سوار بشه
نگاش کردم
نگام کرد
پیاده شد
دلم میخواد بدونم اون شب چی شد؟ چه اتفاقی براش افتاد؟
اون توی یکی از اون خونه های رویایی چیکار داشت؟
اون پسر کی بود؟
الکی نمیگم امشب میام یعنی چی؟
یک سال گذشته و من هنوز به فکر اون دخترم که سرنوشت به کجاها رسوندش؟
اون شب چی شد دختر؟
هوا گرفته باشد
پاییز باشد
باران نبارد
حتی اگر سه شنبه باشد دلت می گیرد
وای به حالی که جمعه باشد
آن هم جمعه پاییزی...
داستان دیگری از من "خیابان ولیعصر،لعنتی تر از بارون " در سایت داستانک
برای خواندن"کلیک" کنید