336_ تاب خوردن...
شاید بزرگ شدم!شما می دانید؟ هنوز خودم نمی دانم!!!
فقط می دانم دلم برای یک نفر هنوز پر می زند بماند این حرف ها برای بعد
ساعت 12:05 ظهر هست از مدرسه بدو بدو سوار تاکسی میشم که به مترو تندرو برسم
اینجا آق تپه از مناطق محروم کرج هست جایی که یک خیابان با مهرشهر منطقه عیان نشین فرق دارد حالا یک خیابان که نه یک بلوار
من نه عیان نشین هستم نه از افراد آسیب پذیر و محروم...
من فقط یک معلم داوطلب یا عضو NGO
یه مددکار هستم که اینجام
تو تاکسی جلو نشستم و برای اینکه جلو نشستم یک دنیا خوشحالم,تو حال و هوای خودم مسافر اول سفر می شود
مسافر بعدی مادر و دختری که مادر سر فرهنگ پیاده می شود و دختر مترو...
گوشی مسافر اول زنگ می خورد زن :با کی کار داری؟ کی معرفی کرده؟
....
زن:به من زنگ نزن
...
زن: اگه منو می خواستی باهام ازدواج می کردی نه اینکه بگی بریم بیرون تاب بخوریم
...
زن: زنگ نزن شوهرم زنگ زده میخوام برگردم
گوشی قطع می کنه
از آینه می خوام نگاش نکنم نمیشه
من زودتر پیاده میشم
یه زن میبینم یه زن با صورت خسته و ناراحت
یه زن تنها
بهتره بگم یه زن که دوست نداره قربانی هوس یه مرد بشه